سلام دوستای گلم.تو ماه مبارک رمضون نماز روزه هاتون قبول باشه.ما رو هم دعا کنین.

من با این وضعیت مهمونام(لکه ها)نمی دونم چیکار کنم.روزه هم که نمی تونم بگیرم با این وضع.هر روز سرم درد می گیره از گشنگی.بعضی روز ۲-۳ تا لقمه درست می کنم بواشکی می رم دستشویی نوش جان می کنمامروز بعد ازظهر قراره برم دکتر.دیگه قرصای قبلی هم اثر نمی کنن.هم من خسته شدم هم باسی.

الان سه هقته از اسباب کشی مامانینا به کرج می گذره.منم هر هفته چهارشنبه می رم کرج کمکشون تو کارای خونه و چیدمان و جمعه باسی میاد دنبالم که برگردم تهران.یکم سختمه دوسه روز تعطیلی اخر هفته رو از باسی دورم.این روزا باسی یکم کم حرف شده.بینمون یه دیوار بلند سکوته.امیدوارم فقط بحث خستگی باشه.جمعه که با هم از کرج برگشتیم مهدی رفت خوابید و من رفتم سراغ اشپز خونه.ظرفای کثیفو شستم.گازو تمیز کردم.یه باقالی پلو با ماهیچه برای باسی بار گذاشتم که خیلی دوست داره.بعد کف اشپزخونه رو شستم و گذاشتم خشک بشه.یکم که گذش دیدم رد یه اب قهوه ای رنگ از زیر کابینت سینک راه افتادهبا دستمال پاک کردم و رفتم سر اشپزی.یهو دیدم که اب قهوه ای رنگ از تو کابینت داره شر شر می ریزه زمینخلاصه بی سر و صدا مشغول خالی کردن کابینت ازوسایل خیس شده شدم یهو دیدم باسی هم بیدار شده و اومده اشپزخونه.خلاصه یه کیسه زباله بزرگ گرفتیم و کلی از وسایل بدرد نخور اون زیر مثل کیسه هایی که جمع کرده بودیم رو ریختیم دور.بعد با جارو اب تو کابینتو خالی کردم و باسی هم شروع کرد به یاز کردن سیفون دستشویی.خلاصه یه گرفتگی داشت که برطرف شد و وقتی بستیم دیگه اب پس نداد.دوباره کف کابینت روزنامه انداختم و وسایل قابل استفاده رو شستم و گذاشتم اون تو.بعد رفتیم سر غذا و در سکوت غذا خوردیم.بعدشم جلوی تلویزیون چرتکی زدیم تا ساعت ۷بعد پاشدیم رفتیم بوستان دوتو  شلوارا باسی رو که از ت ا ی ل ن د خریده بودیم بدیم کوتاه کنن.تو این فاصله از کباب فروشی روبروی بوستان حلیم خریدیم ولی شکر نریخته بود روش.با این حال خوشمزه بود.ساعت حدود ۹ رسیدیم خونه و ۹.۵ رفتیم بخوابیم.اما خوابمون نمی اومد.برای اولین بار بود که من تو تختخواب بیهوش نشدمانقدر غلت زدم که باسی هم فهمید بد خواب شدم.یکم دست و موهامو نوازش کرد و بالاخره خوابم برد.

صبح هم طبق معمول دو تا ساندویچ نون کره پنیر و نون کره عسل درست کردم و اوردم.

پی نوشت ۱:بابام پنج شنبه بعد سحری که خونشون بودم خواب دیده که یه نی نی کوچولو تو بغلشه.مامان و بابا تعبیر کردن اصغره(اصغر استعاره از نی نی منه.دقت کنین گفتم استعاره.اسم واقعیش بعدا معلوم می شه)می بینین تروخدا هر کی نی نی می بینه مربوط به ماست

پی نوشت ۲:دختر خاله های باسی دو تا خواهر متولد ۶۳ و ۶۴ هستن و هردو یکی دو سال پیش عروسی کردن و به فاصله دو هفته زایمان کردن.یکی دختر یکی پسراون یکی دختر خاله اش هم که با اینا ازدواج کرده الان دوقلو حامله استلابد مامانینای باسی فکر می کنن حیوونی این عروس ما حتما مشکلی داره که بعد ۴ سال هنوز نی نی نداره.البته بندخداها چیزی به زبون نمی ارن اما مثل بابا مامان من هی پشت هم خواب نی نی ما رو می بینن

پی نوشت ۳:باید تغییرات پرونده مهاجرتمونو هر چه سریعتر برای سفارت بفرستم.نامه رو به فرانسوی می خوام بفرستم و قبل از ارسال بدم ارماند برام اصلاحش کنه.

پی نوشت ۴:برای یاداوری خاطرات خوبمون دو تا ازعکسای قشنگ مسافرتمونو با این رو یخچالی ها چسبوندم رو در یخچال.خدای مهربون شکر بابت همه مهربونیهات

مواظب خودتون باشین