تصادف-خواستگاري خواهر باسي-تكميل مدارك-مريضي باباي باسي
حالا هفته پيش بگم كه براي خواهر ياسي خواستگار اومد.اين خواستگار خواهر باسي رو پارسال توي استخر ديده بود
بابا حول نكنين الان مي گم جريان چي بوده.خواهر باسي مربي مهده و مهدكوك تابستون ها برنامه استخر داره و يه روز در ميون بچه ها رو مي برن به يه استخر طرف قرارداد مهد.اون روز هم خواهر باسيبا پسر كوچولو ها رفته بود و اماده شون داشت مي كرد كه برن تو اب كه به بهههههههههههه طرف خواهر باسي رو ديده و يك دل نه صد دل عاشق شده.بعد هم پيگيريكرده ازكدوم مهد اومدن و ... خلاصه بعد از كلي پرس و جو خواهر اون اقا تلفن خونه مامانيناي باسي رو از مهد كودك براي امر خير گرفته و خلاصه قرار خواستكاري گذاشته شد.
خانواده شون كرمانشاهي هستن.روز خواستگاري داماد با مادر و دو تا از خواهراشون اومده بود.من به درخواست خواهر باسي به جاش چايي بردم براي همين يكي از خواهراي داماد منو با عروس اشتباه گرفت و گفت شما .... خانوم هستيد؟منم گفتم نه من عروس خانواده هستم
داماد يه پسر بسيار بسيار خجالتي كه تا اخر مراسم رنگش مثل لبو بود
خوب شد من دو دست لباس برده بودم.يكي از اين دو دست دامنش مثل بلوز خواهر باسي بود و من تصميم گرفتم اون يكي دست رو بپوشم
كه نگن يه دست لباس بوده نفشو اين پوشيده نصفشو اون
خلاصه اگه صدا از ديوار درومد از اين اقا پسر هم درومد.قرار بود مثلا باسي ازش سوال كنه كه اونم هيچي نپرسيد.فقط خواهراي داماد با مامان باسي حرف مي زدن و گاهي مامان داماد از پسرش مي گفت.خلاصه ديگه من حوصله ام سر رفت به پسره گفتم بابا يكم از خودتون صحبت كنين چند سالتونه چيكار مي كنين؟
اون بنده خدا هم در حاليكه گل هاي قالي رو مي شمرد جواب مي داد.در نهايت يه ساعت مراسم خواستگاري به طول انجاميد و قرار شد كه مامانيناي باسي بهشون خبر بدن كه چون پسره شغل ثابتش )بجز غريق نجاتي(هنوز قطعي نشده بهشون زنگ نزدن.
اين روزا سخت در حال تكميل مدارك و ترجمه تغييرات پرونده و ارسال فكس به سفارت ك ا ن ا د ا در سوريه هستيم.تو هفته اينده مداركو پست مي كنيم.احساسم مي گه يواش يواش بايد خبرايي بشه.از روز ارسال فكس ۴ روز گذشته و سخت منتظر جوابيم![]()
باباي باسي شنبه قلبشون تو محل كار درد مي گيره و مي برنشون دكتر و مي گن بايد بره تهران.بعد از انجام تست ورزش و نوار قلب معلوم شده رگهاي قلب گرفتگي داره و بايد انژيو بشن.اما مي گه بايد برگردم گرگان سر كار و ماه بعد ميام انژيو.
بابا جان به سلامتيتون اهميت بدين.![]()
باباي منم بعد از اسباب كشي به كرج هر شب رگ پاشون تو خواب مي گيره و نمي تونن بخوابن و راضي به دكتر رفتن هم نيستن.
يعني هر كاري رو واجب تر از دكتر رفتن مي دونن.![]()
دوستاي گلم مواظب خودتون باشين.شب برم خونه ببينم چه بر سر پسر نازنينمون(ماشينمون)اومده![]()
من نلي هستم.متولد 1359.مهندس صنايع و در تابستان 83 با باسي عزيز ازدواج كرديمو در 13 شهریور 89 وارد کانادا شدیم.تجربیات و خاطراتمونو اينجا ثبت مي كنيم و به هيچ گروه و يا نهادي هم وابسته نيستيم .