چند وقتيه برنامه كارايه باسي خيلي سنگين شده.جمعه هم بعد از اينكه با هم صبحونه خورديم باسي منو برد خونه مامانينا و رفت سر كار .حتي ناهار هم نتونست بياد و تا غروب اونجا تنها بودم.شبها هم حدود ۱۰-۱۰.۵ مي رسه كه من از خستگي بي هوشم.

دلم مي خواست تعطيلات اخر هفته بريم شمال.اما با برنامه باسي امكانش نيست.يكي از دوستامون كه تو ت ر ك ي ه باهاش اشنا شديم زنگ زد و مي خواست براي اخر هفته قرار مسافرت بذاره من گفتم برنامه هامون معلوم نيست.از طرفي هم از وقتي معاونت ما منتقل شده به اين شركت پرداختي هامونو كم كردن و صداي همه درومده.همش وعده سرخرمن مي دن كه ماه بعد معوقه هاتونم مي ديم.ديگه صداي همه درومده. 

امروز تولد ۳۰ سالگي داداشي عزيزه.صبح بهش زنگ زدم و تبريك گفتم.مي دونم خيلي دوست داره امشب بريم خونه شون.اما يكم اعصابم خرابه.اخه الان باسي زنگ زد كه  تصادف كرده و مقصر هم بوده.داشته از پارك در مي اومده كه يه راننده تاكسي هم مي خواسته بزنه بغل خلاصه زدن بهم و فاتحه سپر جلومون خونده شده.تاكسي يه هم سپرش داغون شده.پليس هم اومده و كروكي كشيده و يه كوپن از ش خ ص ث ا ل ث مون هم كنده داده به افاهه.خلاصه اصلا اعصاب ندارم امروز چقدر دلمو براي اين تعطيلات صابون زده بودم.هييييييييييييييييييييييييييييي

پ ن:امروز وقت دکتر غدد داشتم.این دکتر خانوادگی خانواده باسی یه و من ازش خیلی بدم میاد. بداخلاقه و نسخه تو هر دفعه تکرار می کنه.انگار قرار نیست تا اخر عمرت خوب شی.خلاصه برای منم تی روئید خفیف تشخیص داده و روزی یه نصفه قرص تی روئید می خورم.امروزم دوباره برام همون قرصو باضافه قرص اهن تجویز کرد.در مورد نابسامانی های پیش اومده هم هیچ نظری ندادامشب برای داداشی یه پلیور قشنگ برای تولدش خریدیم.فکر کنم با این وضع که پیش می ره اخر هفته بریم خونه مامانینا.

راستی سه شنبه تلفنی با سمیه مامان ایلیا صحبت کردم.خیلی صدای دوست داشتی و مهربونی داره.بعد از بیتا دومین دوستیه که باهاش تلفنی صحبت کردم