باز هم انتقال-سال به سال دريغ از پارسال
تو اين هفته اي كه گذشت اوضاع كاريمون بد تر از قبل شده.زمزمه هاي انتقال مجموعه مون به يك شركت كوچكتر به گوش مي رسه.بچه ها همه ناراضين.بعد از اينكه سود فروش رو كه هر ماه بين پرسنل تقسيم مي شد ۲ ماهه كه براي بچه هاي مجموعه ما قطع كردن حالا هم مي خوان اين بلا رو سرمون بيارن.معلوم نيست تو اين خراب شده چه خبره.انگيزه بچه ها خيلي پايين اومده و مديرا و معاونها و حتي رده هاي بالاتر سعي مي كنن با حرفاشون دل بچه ها رو الكي خوش كنن.
چهارشنبه پيش عروسي دختر خالم بود.تا ظهر يه جلسه خيلي مهم داشتيم كه بايد مديرمون شركت مي كرد.اما از اونجايي كه روزاي چهارشنبه ايشون دانشگاه تشريف دارن>منو جاي خودش فرستاد كه تا خود ظهر طول كشيد.بعد جلسه برگه مرخصيمو گذاشتم جلوش با تعجب ازم پرسيد اين چيه؟ميخواين برين ماموريت؟منم گفتم نخير دارم مي رم مرخصي.بعد هم ايشون فرمودن شايد كاري پيش بياد و مجبور شم بهتون زنگ بزنم.منم گفتم اونجايي كه مي رم انتن نمي ده.خلاصه پس از گذراندن هفت خوان رستم امضا رو گرفتم و ظهر از سر كار اومدم خونه و بعد از يه دوش و پوشيدن لباسم كه يه پيراهم ساده طوسي رنگ بود براي اولين بار رفتم ارايشگاه نزديك خونمون.اخه من معمولا مي رم "آتيه"توي ميرداماد اما اين دفعه خيلي دير شده بود.از كار ارايشگره راضي بودم.سشوار و ارايش ۱۴۰۰۰ تومن.بعد هم با اژانس خودمو رسوندم عروسي جاي شما خالي خيلي خوش گذشت.تمام خستگي طول روزم در رفت.
اين روزا براي بابايي يه گلم خيلي نگرانم .اخه خيلي لاغر شده .جمعه كه با هم حرف مي زديم مي گفت همش يه اضطراب دروني اذابش مي ده .همش منتظر يه اتفاق بده.خيلي ناميد و نگران حرف مي زد.سعي كردم با حرفام ارومش كنم.اينگه ما يه خانواده خوب و سالم و موفق هستيم.به كسي نياز نداريم و ...اونم قبول داره ولي اين حس جديد و عجيب ازارش مي ده.مي خوام براي بابا از يه روانشناس خوب وقت بگيرم.شما سراغ ندارين؟
مواظب خودتون باشين.خيلي دوستون دارم.
من نلي هستم.متولد 1359.مهندس صنايع و در تابستان 83 با باسي عزيز ازدواج كرديمو در 13 شهریور 89 وارد کانادا شدیم.تجربیات و خاطراتمونو اينجا ثبت مي كنيم و به هيچ گروه و يا نهادي هم وابسته نيستيم .